چند تا چقدر؟

این در بزرگا چند تا شترق میکنند؟
_تا خودت چقدر محکم ببندیشون!
این قرص های نان هر کدوم چند تا تیکه میشن؟
_تا خودت چه اندازه کوچیک کوچیک ببریشون!
یه روز خدا چقدر میتونه خوب باشه؟
_تا خودت در اون چقدر خوب زندگی کنی!
توی دل دوست چقدر عشق میتونه باشه؟
_تا خودت چقدر نثارش کنی!!!

 

* عمو شلبی

کتاب مرا چشم آبی صدا می کنند

نامزد جایزه هانس کریستین اندرسن 2010

چشمان من آبی است.مرا چشم آبی صدا می کنند، من رنگ آبی را دوست دارم.هشت سال دارم، هفت آرزو دارم ...

* احمد رضا احمدی

* تصویرگر: احسان عبدالهی

* کتاب خروس

 

بازی سرودهای کودکستانی

وسایل مورد نیاز:

1.یک طبل دست ساز، یا یک قوطی حلبی خالی

2.وسایل موسیقی

روش انجام کار:

در حالی که یک سرود آهنگین مهد کودک را می خوانید، اجازه دهید کودک به طبل یا قوطی ضربه بزند.می توانید با افزودن ابزارهای دیگری به عنوان وسایل نواختن، این فعالیت را جالب تر و مهیج تر بکنید.در این حالت و هنگامی که کودکتان مشغول ضربه زدن به زنگ، یا زدن قاشق به سینی یا هر چیزی است تا صدا کند.شما می توانید اصل آهنگ را بنوازید.

کتاب الگوی کودک سالم

براساس دیدگاه های آلپورت، فرانکل، فروم، راجرز و مازلو

مجموعه ی حاضر حاصل تلاش جمعی از کارشناسان موسسه ی پژوهشی کودکان دنیا با تمرکز بر روان شناسان کمال گرا است.این مجموعه به والدین و مربیان و برنامه ریزان آموزشی کمک می کند که بتوانند بر اساس دیدگاه روان شناسان کمال گرا برنامه های آموزشی خود را سازماندهی کنند.

این کتاب اولین منبعی است که به خانواده ها و دست اندرکاران آموزشی یاری می دهد تا با یک الگوی مشخص فکری، به تدوین برنامه های آموزشی کودکان بپردازند.

* نشر قطره

 

بازی راه رفتن مثل حیوانات

این بازی بسیار جالبی است که کودکان می توانند از آن لذت زیادی ببرند.با حیوانات آشنا شروع کنید؛ مثل گربه، سگ، اردک، خرگوش و ... برای مثال بگویید: "اگر گربه بودی، چه شکلی به طرف من می آمدی؟"، "اگر اردک بودی چگونه در آب شنا می کردی؟" در مورد حیوانات با او صحبت کنید.در آخر اجازه دهید این بار او حیوانات را انتخاب کند.

داستانک لستر

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند
به لستر گفت : یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به 46 یا 52 یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
5 میلیارد و هفت میلیون و 18 هزار و 34 آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند
عشق می ورزیدند و محبت می کردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق می زدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

 

* عمو شلبی

کتاب بدجنس ها

بدجنس تر از این دو تا پیدا نمی کنید!

آقای بدجنس کلا بدجنس به دنیا آمده بود و در سن شصت سالگی حتا از روز اول هم بدجنس تر بود.موهای صورتش مثل برس سیخ سیخی بود.برای همین هیچ وقت گرسنه نمی شد! اگر گفتید چرا؟ ... اما خانم بدجنس اصلا زشت به دنیا نیامده بود.وقتی جوان بود صورت زیبایی داشت.ولی سال به سال با بالا رفتن سن، صورتش زشت و زشت تر شد! اگر گفتید چرا؟ ... آیا میمون ها و پرنده ها می توانند با نقشه ی ماهرانه ای که می کشند، حال آقا و خانم بدجنس را جا بیاورند؟

* رولد دال

* تصویرگر: کوئنتین بیلک

* ترجمه ی: محبوبه نجف خانی

* نشر افق

 

قلب

قلب، خاک خوبی دارد

در برابر هر دانه که در آن بنشانی هزار دانه پس می دهد

اگر ذره ای نفرت کاشتی،

خروارها نفرت درو خواهی کرد

و اگر دانه ای از محبت نشاندی،

خر من ها برخواهی داشت ...

* نادر ابراهیمی

کتاب بخشنده

برنده ی جایزه ی نیوبری 1994

دنیای یوناس کامل است.همه چیز تحت کنترل است.جنگ، ترس، درد و هیچ انتخابی وجود ندارد.برای هر یک از افراد مجموعه، شغلی در نظر گرفته شده است.

وقتی که یوناس دوازده ساله می شود، برگزیده می شود تا نزد بخشنده تعلیمات خاصی را فرا گیرد.بخشنده خاطرات دردها و شادی های واقعی زندگی را به تنهایی، تحمل می کند.حالا نوبت یوناس است که حقیقت را دریافت کند.بازگشتی وجود ندارد.

کتاب بخشنده اولین قسمت از یک سه گانه است که قسمت دوم آن نیز توسط همین مترجم به فارسی برگردانده شده و به زودی توسط همین انتشارات چاپ خواهد شد.

* لوئیس لوری

* ترجمه ی: کیوان عبیدی آشتیانی

*نشر چشمه

 

بازی کمربند قدرت

مواد لازم: کاموای رنگی

بچه ها به کمک هم یک کمربند قدرت می بافند.همه ی بچه ها می توانند این کمربند قدرت را به کمر خود ببندند.بافندگی کاری بسیار زیباست، چون بچه ها برای این کار می توانند در کنار هم و با کمک هم یک اثر هنری را بیافرینند و از با هم بودن لذت ببرند.وقتی کار بافتن کمربند به پایان رسید، همه ی بچه ها دور آن جمع می شوند.اکنون هر بچه باید قدرت ویژه خود را به کمربند ببخشد.برای این کار، هر کدام از بچه ها کمربند را دور کمر خود می بندد و به بچه های دیگر با پانتومیم نشان می دهد که چه کار ویژه ای را می تواند به خوبی انجام دهد.حالا همه ی بچه هایی که کمربند را به کمر خود می بندند، کمی از قدرت کمربند را صاحب می شوند.وقتی همه ی بچه ها قدرت خود را به کمربند دادند، کمربند در یک جعبه ی زینتی قرار می گیرد.

اکنون اگر بچه ای روز سختی داشته باشد یا از چیزی بترسد، می تواند آن را با گروه در میان بگذارد و کمربند را قرض بگیرد تا همه ی گروه و قدرت آن در کنار او باشد.

سکوت

در درون هر یک از ما معبدی عطرآگین، محرابی نورانی و سکوتی عمیق که سرشار از ناگفته هاست انتظارمان را می کشد ...

سکوتی که اگر به آن برسیم و غرق آن گردیم از چپ و راست خود به هر نفسی آواز عشق را خواهیم شنید و کسی هم که به گوشش آواز عشق رسیده باشد چشمانش جز زیبایی نخواهد دید و لبانش جز به تبسم گشوده نخواهد شد ...

کتاب آقای روباه شگفت انگیز

این آقا روباهه سه مزرعه دار ناقلا را سر کار گذاشته!

یک نفر دارد توی روز روشن از سه مزرعه دار بدجنس دزدی می کند.آن ها می دانند دزد کیست: آقای  روباه شگفت انگیز! برای همین سه مزرعه دار یعنی بوگیس چاقالو، بانس خپلو و بین لاغرو با هم دست به یکی می کنند و آقای روباه و خانواده اش را توی لانه گیر می اندازند.ولی آن ها انگار حواسشان نیست که آقای روباه به این آسانی ها دم به تله نمی دهد.

* رولد دال

* ترجمه ی: محبوبه نجف خانی

* تصویرگر: کوئنتین بلیک

* نشر افق

 

عشق خدا

شاید که دوستان، شما را فراموش کنند

و بستگانتان شما را نادیده بگیرند.

اما کسی را دارید که پیوسته به شما عشق می ورزد

و او خداست.

زندگی خود را بر پایه ی عشق خدا بنا کنید.

کتاب ماجرای عجیب سگی در شب

کریستوفر نوجوانی مبتلا به سندرم اوتیسم است.او به علت این بیماری خاص از درک مسائل عادی زندگی عاجز است، اما هوش فوق العاده ای دارد و دنیا را دیگرگونه می بیند.ماجرا با کشته شدن سگی در همسایگی آنها آغاز می شود و کریستوفر سعی می کند قاتل سگ را با ابتکارات منحصر به فرد خویش بیابد.

از این جهت ماجرای عجیب سگی در شب روایتی خواندنی و ویژه است.

اثری همان قدر شادی آور که غم انگیز ...

داستانی درخشان

* مارک هادون

* ترجمه ی: شیلا ساسانی نیا

* نشر افق

 

بازی دایره ها

این تمرین موجب بالا رفتن ضربان قلب و افزایش جریان خون در سرتاسر بدن می شود.

از کودکان بخواهید دست ها را در مسیر دایره کوچکی رو به جلو حرکت دهند و این دایره رفته رفته بزرگ تر شود.زمانی که دایره به بزرگترین اندازه ی خود رسید؛ شروع به حرکت دادن دست ها در خلاف جهت قبلی کرده؛ دست ها را رو به غقب حرکت دهند و اندازه دایره ها را کوچک و کوچک تر کنند.با اتمام تمرین، دست ها را پایین انداخته و تکان دهند تا اینکه احساس شلی نمایند.

این آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجیبند!

تو اخترک بعدی میخواره یی می نشست.دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غمی بزرگ فرو برد.

به میخواره که صُمٌ بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یکی دو تا بطری پر نشسته بود گفت: "چه کار داری می کنی؟"

میخواره با لحن غمزده یی جواب داد: "مِی می زنم"

شهریار کوچولو پرسید: "مِی می زنی که چی؟"

میخواره جواب داد: "که فراموش کنم"

شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می سوخت پرسید: "که چی را فراموش کنی؟"

میخواره همان طور که سرش را می انداخت پایین گفت: "سرشکستگیم را"

شهریار کوچولو که دلش می خواست دردی از او دوا کند پرسید: "سرشکستگی از چی؟"

میخواره جواب داد: "سرشکستگیِ میخواره بودنم را"

این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می رفت تو دلش می گفت: "این آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجیبند!"

 

کتاب چارلی و کارخانه ی شکلات سازی

بالاخره کارخانه ی مشهور شکلات سازی ویلی وانکا باز می شود! اما فقط پنج بچه ی خوش شانس اجازه دارند وارد این کارخانه ی عجیب و غریب شوند: پسر گنده ای که تنها سرگر می اش خوردن است؛ دختر لوسی که پدر و مادرش را روی انگشت می چرخاند؛ دختری که از صبح تا شب آدامس می جود؛ پسری که مثل تبهکارها هفت تیر اسباب بازی می بندد و ...

چارلی، قهرمان داستان ما؛ پسری مهربان، شجاع و راستگو که می خواهد خود را برای هیجان انگیزترین ماجرای زندگی اش آماده کند!

* رولد دال

* تصویرگر: کوئنتین بلیک

* ترجمه ی: محبوبه نجف خانی

* نشر افق

کتاب اردک کشاورز

مرغها و گاو و گوسفندها خیلی ناراحت شدند.آنها اردک را خیلی دوست داشتند.برای همین شب، زیر نور ماه دور هم جمع شدند و برای فردا صبح نقشه ای کشیدند.

گاو گفت:"ما!"

گوسفندها گفتند:"بع!"

مرغها گفتند:"قدقد!"

نقشه همین بود!

* نویسنده: مارتین وادال

* تصویرگر: هلن اکسنبری

* مترجم: شیدا رنجبر

*کانون پروش فکری کودکان و نوجوانان

 

کتاب پیام گم گشته

عرفان بومیان استرالیا

افراد یک قبیله ی بیابان نشین، {در استرالیا} که خود را مردم حقیقی می خوانند، از یک زن آمریکایی دعوت می کنند تا در سفری چهار ماهه در بیابان ها، آن ها را همراهی کند.او در طی 2500 کیلومتر پیاده روی با پاهای برهنه، در صحرای پر فراز و نشیب، شیوه ی تازه ای برای زندگی و شفاگری می آموزد که بر مبنای حکمت فرهنگی 50000 ساله بنا شده است و به دگرگونی عمیق وی منجر می شود.

کتاب پیام گم گشته، پیامی بی همتا، به موقع و قدرتمند به تمامی بشریت ارائه می کند: هنوز امکان نجات جهان وجود دارد؛ به شرط آنکه متوجه شویم تمامی موجودات، چه گیاه، چه حیوان و چه انسان، بخشی از یگانه ی در همه جا حاضر هستند.اگر این پیام را به کار بندیم، زندگی ما هم چون زندگی مردم حقیقی، از معنا و حس هدفمندی سرشار خواهد شد.

* مارلو مورگان

* ترجمه ی: فرناز فرود

*کتاب آوند دانش

 

داستان دم جنبانک و کرگدن

کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می‌رفت.. دم‌جنبانکی که همان اطراف پرواز می‌کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم‌جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم‌جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.
دم‌جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد!
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.
دم‌جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم‌جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند!
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!
دم‌جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم!
دم‌جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم‌جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می‌زنی.
کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم‌جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، میتواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟

دم‌جنبانک گفت: یعنی.. بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار..
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید؛ اما دمجنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.
داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت..
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید؛ اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید!
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم‌جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی؛ اما دوست داشتن از این مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم‌جنبانک چه می گوید؛ اما فکر کرد لابد درست می گوید؛ روزها گذشت.. روزها، هفته ها و ماه ها.. و دم‌جنبانک هر روز میآمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می‌خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش برمی داشت و می خورد و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم‌جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم‌جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دم‌جنبانک گفت: نه، کافی نیست.
کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.
دم‌جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد..

اما سیر نشد.. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند..
کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ‌ترین صحنه ی دنیاست و این دم‌جنبانک قشنگ ترین دم‌جنبانک دنیا و او خوشبختترین کرگدن روی زمین!

وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: دم‌جنبانک، دمجنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی؛ اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم‌جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دمجنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می‌افتد یعنی چی؟

دم‌جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می‌شوند!

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟
دم‌جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.
کرگدن باز هم منظور دم‌جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم‌جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم‌جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!

سوال گورخری

از گورخره پرسیدم
« توسفیدی و راه راه سیاه داری،
یا اینکه سیاهی و راه راه سفید داری؟ »

گوره خره به جای جواب دادن پرسید:

« تو خوبی فقط عادت های بد داری،
یا بدی و چند تا عادت خوب داری؟

ساکتی بعضی وقت ها شیطونی،
یا شیطونی بعضی وقت ها ساکت می شی؟

ذاتاً خوشحالی بعضی روزها ناراحتی،
یا ذاتاً افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟

لباس هات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟

و گورخر پرسید و پرسید و پرسید،
و پرسید و پرسید، و بعد رفت.

دیگه هیچ وقت از گورخرها دربارهء راه راهاشون
چیزی نمی پرسم.

* عمو شلبی

 

رنگ گندمزار

روباه آه کشان گفت: - همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است! -

اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم.من مرغ ها را شکار می کنم آدم ها مرا.همه ی مرغ ها عین همند و همه ی آدم ها هم عین همند.این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند.اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی.آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند:

صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه یی مرا از لانه ام می کشد بیرون.تازه، نگاه آن جا آن گندمزار را می بینی؟بران من که نان نمی خورم گندم چیز بی فایده یی است.اما تو موهات رنگ طلا است.پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست خواهم داشت ...

 

کتاب یار پنهان

انیما و انیموس

چگونه زن و مرد درونمان بر روابط ما تاثیر می گذارند.

"در وجود هر مرد انعکاسی از یک زن و در وجود هر زن انعکاسی از یک مرد وجود دارد."

* جان.ا.سنفورد

* ترجمه ی: فیروزه نیوندی

* نشر افکار

 

 

کتاب جایی که وحشی ها هستند

جایی که وحشی ها هستند، به عقیده ی برخی منتقدان، برای اولین بار در کتاب های ادبیات کودکان به وجوه تاریک و منفی کودکان پرداخته است، یا آن را "یکی از معدود کتاب های مصور" خوانده اند که استفاده ی سنجیده و زیبایی از حکایت روانکاوانه ی خشم کرده است.عده ای هم این کتاب را نشان دهنده ی تلاش کودک برای شناخت و مهار خشم و رسیدن به تعادل شمرده اند.شما هم داستان مکس و "سفر او به جایی که وحشی ها هستند" را بخوانید و نظرتان را درباره ی این کتاب شایان توجه بگویید."جایی که وحشی ها هستند" در سال 1964 برنده مدال کالدکت برای درخشان ترین کتاب مصور سال شد.

* نویسنده و تصویرگر: موریس سنداک

* ترجمه: شهاب الدین عباسی

* نشر مهاجر

 

بازی نقاشی سایه ای

وسایل مورد نیاز: وسایل رنگ کردنی مانند پاستل، ماژیک و گواش

یک روز آفتابی همراه کودک خود به پیاده روی بروید.از کودک بخواهید بدنش را به هر شکلی که می خواهد درآورد و شما سایه ی او را ترسیم کنید.سپس با کمک وسایل رنگ کردنی سایه را رنگ آمیزی کنید.در نقاشی بعد شما بدن خود را به اشکال مختلف درآورید و از او بخواهید سایه ی شما را رسم کند.

این بازی را با سایه ی اجسام مختلف می توانید انجام دهید و از قوه تخیل خود در رنگ آمیزی بیشترین استفاده را کنید.

کتاب دکتر می دی سین

شاهزاده مالادی، پسر امپراتور، لاغر و رنگ پریده شده است.دکتر می دی سین به او می گوید:"به نظر من شما کمی هوای تازه لازم دارید."اما شاهزاده حاضر نیست بیرون برود و ترجیح می دهد در قصر بماند و نقاشی بکشد.او با سماجت به دکتر می گوید:"شما باید مرا با گیاهان دارویی درمان کنید."آیا این دکتر عاقل می تواند راهی برای درمان بیمارش پیدا کند؟

* نویسنده: روبرتو پیومینی

* تصویرگر: پیت گرابلر

* مترجم: شهلا انتظاریان

شرکت انتشارات علمی و فرهنگی

 

 

کتاب ساچیکو یعنی شادی

به طرف من برگشت و با عصبانیت داد کشید:"من مادربزرگ نیستم!"

اگر او مادربزرگ نبود، پس کی بود؟ چرا می گفت مادربزرگ نیستم؟ چرا می گفت باید به خانه برگردد.چرا برایم دردسر درست می کرد؟

کادربزرگ با لحنی جدی گفت:"من ساچیکو هستم و فقط پنج سالمه."

* نویسنده: کیمیکو ساکایی

* تصویرگر: تومی آرای

* مترجم: حمیدرضا شاه آبادی

*کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

 

کتاب کاش تنها نبودم

کتاب های سفید، مهارت های زندگی

گاهی به اندازه ای عصبانی می شویم که تنها آرزوی مان این است که دیگران تنهای مان بگذارند!

یک شب، پسر کوچولویی که همین آرزو را می کند، به آرزویش می رسد.وقتی از خواب بیدار می شود، خود را در یک جزیره ی کوچک می یابد که در آسمان شناور است و شگفت انگیزترین چیزها را در آن جا می بیند.طلوع و غروب ماه و رقص ستاره ها در آسمان.ستاره های نورافشان پیش چشمان حیرت زده اش به پرنده های سفید تبدیل می شوند!پسر بچه که جادوی آسمان افسونش کرده است، چیز دیگری را در دل آرزو می کند.آرزویش این است که از این جهان زیبا سهمی هم به پدر و مادرش، و حتی خواهر کوچولویش، بدهد!

کاش می توانست به خانه برگردد...

* نویسنده: دیوید کاتلر

* مترجم: فراز پندار

* شرکت انتشارات فنی ایران

 

بازی پاس دادن بادکنک

وسایل کمکی: یک یا چند عدد بادکنک

از کودکان بخواهید که دایره وار دور هم بنشینند و پاهایشان را در مقابلشان دراز کنند.یک بادکنک داخل دایره پرتاب کنید و بگویید که باید با استفاده از پاهایشان بادکنک را به نفر سمت راستشان منتقل کنند.گوشزد کنید به آرامی این کار را انجام دهند تا بادکنک نترکد.

توجه: می توانید این بازی را با استفاده از 2 یا 3 بادکنک مفرح تر کنید.

راز عشق

راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی.

در حقیقت هیچ کس نمی تواند مال کسی شود.

شریک زندگی ات را با طناب نیاز نبند.

گیاه هنگامی رشد می کند که آزادانه از هوا و نور آفتاب استفاده کند.

* جی.دونالد والترز