روباه آه کشان گفت: - همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است! -

اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم.من مرغ ها را شکار می کنم آدم ها مرا.همه ی مرغ ها عین همند و همه ی آدم ها هم عین همند.این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند.اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی.آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند:

صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه یی مرا از لانه ام می کشد بیرون.تازه، نگاه آن جا آن گندمزار را می بینی؟بران من که نان نمی خورم گندم چیز بی فایده یی است.اما تو موهات رنگ طلا است.پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست خواهم داشت ...