مغازه شوهر فروشی

جوجه: خاله تو شوهر کردی؟

خاله: نه

جوجه: خب چرا نمی ری بخری؟

خاله: از کجا؟ مغازه شوهر فروشی؟

جوجه: آره دیگه

خاله: چنده؟

جوجه: دونه ای 520 تومن!

خاله: عه! چ ارزون! حالا چند تا بخرم؟

جوجه(بعد از کمی تفکر): 25 تا!

خاله: 25 تا؟! چقد زیاد! حالا چی کارشون کنم؟

جوجه: بگو دونه دونه بیان جلو، لپاشون رو باد کنن، تو با دست محکم بزن بترکون، بره نفر بعدی!

آفرینش های خمیری خاله و جوجه

چقدر تکنیک یاد بگیریم آخه؟!یه کم تفریح کنیم خب!

 

 

ریلکسیشن در جنگل!

امروز در شروع کلاس چون ذهنمون به شدت درگیر بود، تصمیم گرفتیم یک تمرین آرامشی اولیه انجام بدیم تا حواسمون رو جمع کلاس و مطالب هیجان انگیزی که قراره یاد بگیریم کنیم. در وضعیت راحت دراز کشیدیم و با موسیقی آرامش بخش و صدای پرندگان سفر شگفت انگیزی رو در جنگل شروع کردیم ... این نقاشی حاصل سفر رویایی ماست.

پی نوشت: البته چون ذهنمون خلاقه قاعدتا دوستان زیادی رو در این سفر ملاقات کردیم!

 

 

 

فردوسی و شاملو!

سر کلاس با جوجه در مورد رنگ قرمز و برطرف کردن نگرانی صحبت می کردیم.من تعریف می کردم که سر فلان کاری که باید انجام می دادم و خیلی نگرانم کرده بود چه کارهایی انجام دادم؛ از دیگران چه کمک هایی گرفته بودم و چقدر تلاش کرده بودم و اصلا هم نتیجه برایم مهم نبود؛ چون می دونستم نهایت تلاشم رو انجام دادم و بهترین برایم اتفاق میافته و اینطوری با نگرانیم برخورد کرده بودم.جوجه اومد صحبت های من رو تکمیل کرد و برایم مثال آورد که:

- مثل فردوسی، که نگرانیش رو گذاشت کنار و تونست شاهنامه رو بنویسته...یا احمد شاملو که با نگرانیش برخورد کرد و تونست خروس زری پیرهن پری رو بنویسه!

کیف کردم از مثال هاش 

ایده های روز هوای پاک


برخی از راهکارهای جوجه های من به مناسبت روز هوای پاک:
*با توربو جت ابر تولید کنیم تا بارون بیاد هوا تمییز شه!
*به جت ها جاروبرقی وصل کنیم،هوای آلوده رو بکشن تو خودشون تا هوا تمییز شه!
*هوای دوبی رو چک کنیم،اگر تمییز بود،یک ماه آوند رو تعطیل کنیم بریم دوبی!
*ماسک بزنیم بریم بیرون.حیوون هایی هم که بیرون هستن و نمی تونن ماسک بزنن رو بیاریم خونه و ازشون نگهداری کنیم!
*شیلنگ آب رو بگیریم بالا تا بارون بیاد!
*با اسپری اگزوز ماشین ها رو بشوریم!
*ماشین هایی که دود میدن بیرون رو شناسایی کنیم و با شیلنگ آتش نشانی معدوم کنیم!

یعنی عمرا اگر تا پایان عمرتون روزی 24 ساعت،7 روز هفته و 365 روز سال رو فکر می کردین،همچین راهکارهای توپی به ذهنتون می رسید! 
مسئولین رسیدگی کنند،لدفن 

قربونت برم!


-خاله،قربونت برم حرف خیلی بدیه.دیگه نزن!
-چرا؟؟؟!
-حرف خیلی خیلی بدیه!
-اخه چرا؟منظورم اینه که دلم می خواد تمام دستا و پاها و صورت و کل بدنت رو اونقدر ببوسممم تا حالم خوب شه.یعنی اونقدر دوستت دارم که دلم می خواد بهترین چیزای دنیا مال تو باشه.یعنی خیلی خیلی خیلی برام عزیزی،جوجه ی من
-حرف خیلی بدیه،دیگه نزن!
-خب،بهم بگو چرا حرف خیلی بدیه؟
-چون وقتی می گی قربونت برم،یعنی تو نباشی اما من باشم.حالا فهمیدی چرا حرف خیلی خیلی بدیه؟
من: ...

 

مرد ایده آل

امروز همون دوست مهربون دیروزم که پیشنهاد داده بود برای خرید گوشی پول جمع کنن،علاوه بر اینکه سر ناهار صندلی بنفش کناریش رو برام نگه داشته بود و احدی نمی تونست از یک فرسخی اش رد بشه!یک لقمه کشک بادمجون برام گرفت و داد دستم تا بخورم!!!
یعنی واقعا مرد ایده آله! 

 

داستان گوشی


خاله گوشیت چیه؟
-نوکیا.اما می خوام عوضش بکنم،به نظرت چی بخرم؟
-سامسونگ...گلکسی
-خب میدونی برای اون خیلی باید پولم از الان بیشتر باشه
-بچه هاااا(با داد)...بیاید بچه هامونو بفروشیم پولشو بدیم خاله پرستو گوشی  بخره!

پ.ن:امروز با روزنامه کله ی آدمک درست کردیم که شد بچه ی بچه ها!بعد براشون شناسنامه درست کردیم و همه رو برای بازدید تو راهرو گذاشتیم.بعد بخاطر من حاضر بودن بچه هاشونو بفروشن!
بله،ما همچین بچه های بامعرفتی داریم 

کلاس نمایش خلاق


روز شنبه کلاس مورد علاقه ی دوستام یعنی نمایش خلاق داشتیم.عمو مهدی داشت در مورد اینکه مثلا از بیرون میایم خونه کاپشنمون رو درمیاریم کجا بذاریمش،موقعیت های مختلفی رو ایجاد می کرد و با بچه ها اجراش می کردن.یکی از دوستای کوچولوم شدیدا ذوق زده و همراه بود.بعد از چند موقعیت،نوبت این رسید که کاپشنمون رو اگر رو زمین و زیر فرش نمی تونیم بذاریم،خب توی سطل آشغال که میشه گذاشت!صبح که خواستم برم بیرون از توی سطل آشغال برش داشتم و واااای چه بویی میداد،بچه ها می خواید بوش کنید؟بچه ها هم بوش کردن و هی ایی گفتن و اظهار بد بویی شدید کردن!(واقعا هم کاپشنش بو میداد...)بعد نوبت این شد که کاپشنمون رو تو یخچال بذاریم.وقتی درش آوردیم و لرزیدیم...بعد متوجه شد که دوست ذوق زدمون رو زمین دراز کشیده و چشماش رو بسته:
-چرا پس افتادی رو زمین؟
-من مردم!
-مردی؟آخه چرا؟؟؟
-از بس کاپشنت بو می داد!!!
یعنی من ترکیدمممم.بله،ما اینجوری در نقشمون فرو می ریم.
حالا هی بگید چرا عاشقشونم؟! 

برق برقی


چند روز پیش سر کلاس زبان زندگی،بچه ها باید تصویر چیزایی که خوشحالشون می کرد و باعث می شد لبخند بزنن رو می کشیدن،من هم بالای صفحه اسم تصاویر رو برای خانواده ها می نوشتم.

نوبت به نوا رسید،وقتی داشت نقاشی اش رو توضیح می داد گفت:همون برق برقیه!

- برق برقی چیه؟ 

- همون که اینجا می زنن دیگه! و به پشت پلکش اشاره کرد

-سایه؟

خندید و گفت:آره دیدی چقدر باحاله؟!

الان داشتم از این برق برقیا می زدم،یادش افتادم.به خودم گفتم:چرا که نه!شاید بعضی وقتا همه ی شادی و دلخوشی قراره تو همین چیزایی که هیچ وقت به چشم نمیاد اما برای یک فرشته ی کوچولو لبخند آوره،خلاصه بشه.
برای همین الان خوشحالم
 

آوند

از آبان ماه توی موسسه آوند در گروه نازنین درخششی ها مشغول بکار شدم و تصمیم گرفتم تجربیات جدیدم رو اینجا بنویسم.خودم که خیلی باهاشون حال می کنم،امیدوارم شما هم ازشون خوشتون بیاد :)

شقایق

زمان دانشجویی همیشه در کتاب هامان یکسری نظریات کلی در مورد رشد و تعلیم و تربیت کودکان می خواندیم.اصول و فلسفه تعلیم و تربیت،فنون و روش تدریس،فنون و روش های مشاوره کودک،نظریات رشد و...، یکسری تقسیم بندی هایی کلی که گویا در مورد تمام کودکان جهان صدق می کند، اما هیچگاه هیچ کتابی در مورد خصوصیات بی همتای آنها اشاره ای هم نکره بود.من هم با خواندن همین اصول و کلیات،با اعتماد به نفس کامل، در اولین سال کارم، مربی گری یک کلاس 32 نفره در مقطع پیش دبستانی در یک دبستان دولتی را برعهده گرفتم و خودم را ناخدای یک کشتی بزرگ در دریای پرتلاطم تصور کردم!

هرچه را که آموخته بودم و در حال یادگیری آن بودم در کلاسم بکار می بستم  اما هر کاری می کردم از پس یکی از بچه ها برنمی آمدم: شقایق.دختر کوچک سرکشی که مادرش مدیر مهدکودک نزدیک مدرسه بود و او نیز با الگوپذیری از مادر، یک خانم مدیر تمام عیار بود.باهوش، زرنگ، خوش صحبت، با اعتماد به نفس اما حرف نشنو.تقریبا هر روز با هم درگیر بودیم، من به او تحکم می کردم و انتظار داشتم مثل بقیه بچه ها به حرف هایم گوش کند و او هم انتظار داشت من بدون چون و چرا دستوراتش را اجرا کنم.اوضاع جوری شده بود که واقعا فکر می کردم هیچگاه از پس یک دختر کوچولوی 6ساله برنمی آیم و خودم را شکست خورده فرض می کردم...

تا اینکه یک روز نوبت به مبصری شقایق رسید؛در تمام کارها هم به من و هم به دوستانش کمک کرد، تمام کتاب ها مرتب در قفسه چیده شد، تمام بچه ها تغذیه شان را کامل خوردند، زمان زنگ تفریح هیچ برخوردی بین بچه ها صورت نگرفت، کلاس مرتب و تمییز بود و به دلیل حرف شنوی ای که بچه ها از او داشتند سروصدایی از کلاس بیرون نمی رفت و با من هم به هیچ مشکلی برنخورد.

آن روز بهترین روزی بود که از شروع سال تحصیلی داشتم.بالاخره راز بزرگ را کشف کردم:با دادن مسئولیت به شقایق و اموری را به او محول کردن روح سرکش او را آرام می کردم! به قدری از این کشف خوشحال بودم که آخر کلاس پس از قدردانی، هدیه ی ویژه ای هم به او دادم.

از آن به بعد هر روز به شقایق مسئولیتی می دادم؛یک روز مسئول پاکت های شیر بود،یک روز مسئول مدادرنگی ها،... و الحق که به بهترین نحو آن ها را انجام می داد.اینطوری هم کارهای کلاس به خوبی انجام میشد، هم خصیصه ی مدیریتی شقایق ارضاء میشد و هم من راه و روش کلاس داری را می آموختم...بله، هر چیزی که در کتاب های روانشناسی و تعلیم و تربیت نوشته شده فقط اصول و کلیات است اما هیچ کتابی در مورد شقایق، سارا، آرمان و یا احمد هیچ مطلب آموزنده ای ننوشته و یا حتی اشاره ای هم نکرده.و این درس بزرگی بود که شقایق کوچک به من داد:تا غرق کار با کودک نشوی از هیچ مطلبی ذره ای هم نمی آموزی!