این آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجیبند!
تو اخترک بعدی میخواره یی می نشست.دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غمی بزرگ فرو برد.
به میخواره که صُمٌ بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یکی دو تا بطری پر نشسته بود گفت: "چه کار داری می کنی؟"
میخواره با لحن غمزده یی جواب داد: "مِی می زنم"
شهریار کوچولو پرسید: "مِی می زنی که چی؟"
میخواره جواب داد: "که فراموش کنم"
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می سوخت پرسید: "که چی را فراموش کنی؟"
میخواره همان طور که سرش را می انداخت پایین گفت: "سرشکستگیم را"
شهریار کوچولو که دلش می خواست دردی از او دوا کند پرسید: "سرشکستگی از چی؟"
میخواره جواب داد: "سرشکستگیِ میخواره بودنم را"
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می رفت تو دلش می گفت: "این آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجیبند!"

       + نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۴ ساعت 13:29 توسط پرستو فصیح
        |