تو اخترک بعدی میخواره یی می نشست.دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غمی بزرگ فرو برد.

به میخواره که صُمٌ بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یکی دو تا بطری پر نشسته بود گفت: "چه کار داری می کنی؟"

میخواره با لحن غمزده یی جواب داد: "مِی می زنم"

شهریار کوچولو پرسید: "مِی می زنی که چی؟"

میخواره جواب داد: "که فراموش کنم"

شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می سوخت پرسید: "که چی را فراموش کنی؟"

میخواره همان طور که سرش را می انداخت پایین گفت: "سرشکستگیم را"

شهریار کوچولو که دلش می خواست دردی از او دوا کند پرسید: "سرشکستگی از چی؟"

میخواره جواب داد: "سرشکستگیِ میخواره بودنم را"

این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می رفت تو دلش می گفت: "این آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجیبند!"